
که می آید بسر وقت دل ما جز پریشانی؟
که می گیرد بغیر از سیل راه منزل ما را ؟

کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود
حــاجــی احــرام دگـر بند ببیـن یار کـجـاسـت

کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی
شوی ز کرده پشیمان، بهم توانی بست.

كس با لب پر خنده نديد ست مرا
روزي كه فلك كرد مرا از تو جدا

کي باشد و کي، که باز آيم سويت!؟
چون سرمه کشم به ديده خاک کويت!؟
تو چون گل خندان شوي از شادي و من
پروانه صفت کنم دما دم بويت

کاش عکسي ز تو در خانه ي ما قاب شود
دل من از طلب روي تو شاداب شود

کف پا به هر زمینی که رسد تو نازنین را
به لب خیال بوسم همه عمر آن زمین را

کاش میشد که پریشان تو باشم
یا نباشم یا از آن تو باشم

گرچـه کـردم ذوقـهـا از آشنـاییهای او
انتقام از من کشید، آخر جداییهای او

گاهي به نوشخند لبت را اشاره كن
ما را به هيچ صاحب عمر دوباره كن

گر ز ازردن من هست غرض مردن من
مـــردم آزار مــكــش از پـي ازردن مـن

گرفتم در حضور خلق نتوانی سخن گفتن
به ما از گوشه چشمی نگاهی میتوان کردن

گفته بودم که اگـر بـوسه دهی توبه کنم
و دگــر بــار از ایــن گـونـه خـطـاهـا نـکنـم
بوسه دادی و چو برخاست لبت از لب من
تـوبه کـردم کـه دگـر تـوبـه بـی جـا نکنـم

گاهي به نوشخند لبت را اشاره كن
ما را به هيچ صاحب عمر دوباره كن

گرچه رفتی ز دلم،حسرت روی تو نرفت
درِ این خانه به امید تو باز است هنوز

گفتمش نقاش را از زندگي نقشي بكش
با قلم نقش حبابي بر لب دريا كشيد

گر چه ميدانم نمي آيي ولي هر دم ز شوق
سوي در مي آيم و هـر سـو نگاهي ميكنم

گفتم به کام وصلت خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی

گــــر مـذهـب مـــردمــان عـــاقــل داری
یک دوست بسنده کن که یک دل داری

گرچه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت
در این خانه به امید تو باز است هنوز

گر چه یاران فارغند از حال ما
از من ایشان را هزاران یاد باد

گوهر خود را مزن بر سنـگ هر ناقابلي
صبر کن پيدا شود گوهر شناس قابلي

گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد
مشکل حکايتي ست که تقرير مي کنند

گفتمش نقاش را نقشي بكش از زندگي
با قلم نقش حبابي بر لب دريا كشيد

گرچه ازخاطروحشي هوس روي تورفت
وزدلش آرزوي قامت دلجوي تورفت
شددل آزرده وآزرده دل ازكوي تورفت
بادل پرگله ازناخوشي خوي تورفت

گردش چرخ، بد و نيک ز هم نشناسد
آسيا تفرقه از هم نکند گندم و جو

گويند : خدا هميشه با ماست
اي غم نکند خدا تو باشي؟!

گلي از شاخه هاچيدم برايت
زدم بوسه به يادت بي نهايت
اگر قاتل تو را کشت اي قناري
بگو آخر ،که گيرد خونبهايت

گفتم كه اي غزال ! چرا ناز ميكني؟
هر دم نواي مختلفي ساز ميكني؟
گفتا: بدرب خانه ات ار كس نكوفت مشت:
روي سكوت محض، تو در باز ميكني؟!

گرچه همچون خم می در جوشم
خون دل میخورم و خاموشم
گفتي اندر خواب بيني بعد اين روي مرا
ماه من ، در چشم عاشق آب هست وخواب نيست

گرچه ازهجرتومن پژمان و بيمارم هنوز
درکمند زلف مشکينت گرفتارم هنوز
گرچه مويم شدسپيد از نامراديهاى دهر
باز وصلت را بجان و دل خريدارم هنوز

گر چه دوری می کنم بی صبر و آرامم هنوز
می نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز

گر فاش شود عيوب پنهاني ما
اي واي به خجلت و پريشاني ما
ما غره به دينداري و شاد از اسلام
گبران متنفر از مسلماني ما

نظرات شما عزیزان: